عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

پسرم قند عسلم

پایانی خوش

به لطف خدا تونستم 2سال و یکماه بهت شیر بدم والان یک هفته ایی هست که از شیر گرفتمت زیاد بیتابی نمیکنی ولی تو این مدت راننده مخصوصت بودم و هروقت خوابت میگرفت با ماشین میبردمت بیرون تا بخوابی عمه زهرا هم خیلی کمک کرد دستش درد نکنه ممنون عمه مهربون علی ساعت 12 شب با عمه زهرا میبردیمت پارک تا تو ماشین بخوابی البته اینم بهت بگم که من ساعت 9 دیگه میخوابم وتو میمونی وبابات.... تو واقعا بهترین هدیه خدایی،پسر دوست داشتنی ام،دوستت دارم
31 شهريور 1393

ژیمناستیک

امروز با هم رفتیم باشگاه، بلند بلند به همشون سلام میدادی خیلی خوشت اومده بود ژیمناستیک بود بابا عباس هم وقتی خیلی کوچیک بود از 5سالگی ژیمناستیک میرفت الانم بدنش خیلی نرمه مربی ها گفتن خیلی  کوچولویی باید 4 سالت بشه البته من بهشون گفتم فقط میخوای از فضای باشگاه استفاده کنی و نمیخوام کسی بهت کاری  داشته باشه  
31 شهريور 1393

نمایشگاه کتاب

اتل متل خوشگلمو با نمک            تولد منه بگید مبارک این کتاب شعر جدیدته عاشقشی  امروز ساعت 6 در حالیکه داشتی عکساشو نگاه میکردی خوابت برد با هم رفتیم نمایشگاه کتاب،اولش که قبل از وارد شدن رفتی سراغ بستنی قیفی ها  و یکدفعه نون بستنی هارو کشیدی پایین،داد بستنی فروشه دراومد هنوز بستنیش آماده نبود رفتیم تو نمایشگاه،طبق معمول واسه خودت میدویدی منم یه چشمم به تو یه چشمم به کتابا بود یه بنر بزرگ وسط نمایشگاه بود که هرازگاهی میرفتیتی سراغش ،تا اینکه یکی از غرفه دارا بهت  گفت دست نزن میفته و دیگه طرفش نرفتی من رسیده بودم آخر یکی از سالنها و تو هم اون سرش بودی نمیدونم چی شد یکدف...
30 شهريور 1393

شهربازی

جمعه با عمه شادی رفتیم شهربازی تمام مدت میدویدی اونم با چه سرعتی.......... از ما همیشه یه 100 متری جلوتر بودی خودت میرفتی سوار میشدی من بدو بدو میومدم حساب میکردم بعد  که پیاده میشدی بدو بدو میرفتی یه جای دیگه از اینکه اینهمه مستقلی خوشحالم وقتایی که بهت خوش میگذره اصلا اسم مامان و بابارو نمیاری و فقط به فکر کیف کردنتی سوار موتور شدی که 4 تا چرخ بزرگ دارن خیلی خوب رانندگی کردی و دور میزدی تو قایق پاهاتو خیس کردی
23 شهريور 1393

بابی من

صبحاقبل از اینکه به خودت زحمت باز کردن چشماتو بدی شروع میکنی به گریه کردنو میگی بابایی جدیدا میگی بابی من به منم میگی مامی اولا میگفتی مامانا خلاصه خودتو راحت کردی بابی و مامی دیگه نمیذاری من جلوی ماشین بشینم میگی:مامان عبق (عقب) کلا از خودم ناامید شدم چون تا حالا اصلا دعوات نکردم اصلا نمیدونی دعوا کردن چی هست من کی عصبانی میشم تا یک کار خطرناک میخوای بکنی هرچی بهت میگم میخندی مادر هم مادرای قدیم تازگیا هوای داداش کردی میگی :مامی داداش منو بابا سر اسم نی نی بعدی یکم اختلاف نظر داشتیم که علی کوچولوی من کارو یکسره کردی و اسم داداشتو انتخاب کردی البته الان خبری نیست     ...
1 شهريور 1393
1